سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند از قیل و قال و تباه کردن مال و فراوانی سؤال نفرت دارد [امام کاظم علیه السلام]
پرستوی مهاجر
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» سخن سردبیری که نجوایی است با خودم...

 

میدان قایق دانشگاه دریانوردی چابهار

آنچه به عنوان سخن سردبیر نخستین شماره‌ی نشریه‌ی پنجره کاغذی در سال تحصیلی جدید نگاشتم... تلاش کردم از صنایع ادبی در حد توان استفاده کنم.

انگار همین دیروز بود که با آمال و آرزوهای فراوان پا به عرصه دانشگاهی گذاشتم و با بستن پرونده‌ی دوران دانش‌آموزی دوران پرتلاطم دانشجویی خود را آغاز کردم. هنوز بوی شروع دوران دانشجویی را به یاد دارم که چگونه با شن و ماسه‌های حاصل از استقبال طوفانی گونوی آن سال در هم آمیخته بود و نوید می‌داد شروع چهار و از شما چه پنهان پنج سال تحصیلی دور و دراز و طولانی را! حتی طولانی تر از فاصله‌ی بیست‌وچهارساعته‌ی خانه تا چابهار را... بویی البته نه به تندی بوی گازوییل اسکانیای برتر سال اروپا و نه به غلظت بوی سلف‌سرویس دانشگاه... مسیر را می‌گفتم! تکراری به مانند مسیر دوار پس‌زمینه ساعت و زیر فشار جبری مانند جبر حاصل از چرخش  عقربه‌های ساعت و در گذری رو به تحول مانند زمان حاصل از چرخش همان عقربه‌ها... و اما از اینها که بگذریم، بقچه‌ای دارم پر از خاطرات خوب و بد. که اگر فرصت شد و باتری (چینی یا ژاپنی‌اش را خدا می‌داند!) ساعت عمرم اجازه داد و البته در این زمانه پر دردسر فرصتی پیش آمد آنرا باز می‌کنم تا به ویژه دوستان جدیدالورد را مهمان کنم بر سر خوان رنگین خاطراتم... خاطراتی ترش و شیرین و چرب و شور و البته نه به رنگارنگی جیره‌ی غذایی دانشگاه و نه چرب‌تر از آشی که آشپز خوشرو آنرا به همراه یک وجب روغن بادآورده در ظرف غذایمان می‌ریزد... هنوز فراموش‌ نکرده‌ام فصل امتحانات را که کسی جز دانشجویانی با دل آسمانی را توان کشیدن بار امانت آن نیست که گفته‌اند: آسمان بار امانت نتوانست کشید.... هنوز فراموش نکرده‌ام نواخته شدن شیشه‌ی پنجره‌ی اتاق در خواب و کسلمان را که با قطراتی درشت و طوفانی سمفونی جذابی را خلق می‌کرد و من را به بیدار کردن دل در خوابم دعوت می‌کرد... لکن این جاری شدن سیل اشک‌های سحرگاهی و سرد چابهار دیوار و کف اتاق را همانند پروبال گنجشک‌ها بی‌نصیب نمی گذاشت...! هنوز فراموش نکرده‌ام کوچ زمستانی بهمن هشتادوشش از خانه به دانشگاه را که هرچند به سبب جا ماندن دلم در خانه نزد من سخت می‌نمود با گذر زمان و همنشینی با دوستان باصفایم این سختی رو به آسانی رفت تا جایی که با بازگشت به خانه متوجه شدم مرا دل دیگری هم بوده که نزد دوستانم در چابهار به جای مانده... گویی خداوند مرا را دو دل داده که یکی در خانه و دیگری نزد دوستان اسیر است... اما این اسیری برای من عین آزادی است چرا که به من می‌آموزد کنده شدن از زمین و زمان و پر کشیدن در آسمان عشق خداوندی و تبدیل شدن به نقطه‌ای کوچک را و رها کردن کلک دل در دریای مواج حوداث دنیایی را...

 

چنین که همت ما را بلند ساخته‌اند

 

عجب که مطلب ما در جهان شود پیدا.... 

خاطراتم در چابهار




نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمدمهدی محمدی ( سه شنبه 90/7/12 :: ساعت 2:0 عصر )

»» به بهانه هفته دفاع مقدس

ه بهانه‌ی هفته دفاع مقدس طرحی زدم از یک رزمنده که پدرم باشد!

 

طرحی از یک رزمنده امام



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمدمهدی محمدی ( شنبه 90/7/2 :: ساعت 7:0 عصر )

»» گپی با دنیا

تنها در دنیا

امروز باز روحم سرکشی می‌کند و گویی فکر جدا شدن از این کالبد خاکی را در سر می‌پروراند. امروز باز طوفانی بزرگ در دل کوچک من به پا می‌شود. من غریب در این عالم دیگر با این حال و هوای غریب خو گرفته‌ام. دیگر از این دنیا‌ی دون سیر شده‌ام و آرام آرام حتی این دم و بازدم تکراری را نیز از یاد خواهم برد. دیگر بر سر خواسته‌های نفسانی مشغول این جدال تکراری با نفس نخواهم شد. دیگر در کوچه‌های پر پیچ خم دنیایی که در هر پیچ آن خطری عظیم در کمین‌نشسته است گم نخواهم شد. روح من والا مقام تر از آن است که تیر پیکان دنیا توان دست‌یازیدن بدان را داشته باشد.

ای دنیا الوداع...

ای نفس سرکش الوداع...

ای لذّات زودگذر الوداع...

ای دنیا در قفس خاکی تو گرفتارم. ای دنیا چون بال پر پریدن ندارم در قفس شکننده‌ی تو گرفتارم. ای دنیا در قفس تو و گرفتار توام، آزاد نیم لکن آزاده‌گی‌ام را با لذّات زودگذر تو معاوضه نخواهم کرد.

ای دنیا کوچکتر از آنی که توان بازداشتن چون منی از پریدن را داشته باشی چرا که خود محدود و گرفتار در بعد زمان و مکانی!

امّا بدان که این آرامش پیش از طوفان است که اندک زمانی حاکم خواهد بود... من ابعاد زمانی و مکانی تو را در هم خواهم شکست. روح من بزرگتر از آن است که گرفتار در این ابعاد بماند.

من به زودی بال و پر خواهم گرفت و همه‌ی جذابیت‌های تو را به کفتار و کرکس‌های دون‌مایه‌ی عادت کرده به قفست خواهم سپرد.

روح من دیگر تاب ماندن در قفس نظاره‌گر پرواز یاران بودن را تاب نخواهد آورد. منم مرغ مهاجری که دیر یا زود بال و پر خواهم گرفت و تو را پشت سر خواهم گذاشت.

مرا هجرتی باید به عالم والاتر...

سید عزیز چه زیبا گفت که:

وطن پرستو بهاراست واگر بهار مهاجر است از پرستو مخواه که بماند، پرستویی که مقصد را در کوچ می­بیند از ویرانی لانه­اش نمی­هراسد. اگر مقصد پرواز است پس قفس ویران بهتر .

شهید آوینی مهاجرت پرستو



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمدمهدی محمدی ( شنبه 90/7/2 :: ساعت 10:0 صبح )

»» یک خواب راحت!

یک خواب راحت!

قطعه‌ای اندر احوالاتم در طرح ضیافت مشهد که سعی کردم ادبی باشد!

یک آن از خواب می‌پرم و چشام رو می‌مالم تا پرده پلکم رو کنار بزنم و بتونم ساعت رو بخونم، سه و بیست دقیقه! یاد سحری می‌افتم که فقط د ه دقیقه دیگه  برا گرفتنش فرصت داریم. دیشب ساعت یازده و نیم رفتیم حرم و تا ساعت یک و نیم مشغول دعا و راز و نیاز بودیم و بعد که برگشتیم مثل جسد بیهوش افتادیم تا الآن. به ما نیومده یه خواب راحت داشته باشیم.

یک خواب راحت طرح ضیافت تکمیلی مشهد

-بچه‌ها پاشید. پاشید ده دقیقه بیشتر وقت نداریم بریم سلف. دِ پاشید!

بازم به ساعتم نگاه می‌کنم تا مطمئن شم. درسته. این عقربه‌ها هم که انگار تو قاپیدن زندگی بشر با هم مسابقه گذاشتند؛ فقط نمیدونم این دقیقه‌شمار و ساعت‌شمار با چه عقلی افتادن دنبال این ثانیه‌شمار که مثل بیکارا تو این زمین گرد تکراری هر شصت ثانیه یک بار برا دوتای دیگه زبون در میاره!!!

-برادر بِدّو!‌

بعد از خوردن سحری، تکرار قصه‌ی کاه و کاهدان! خوندن نماز صبح و گوش دادن به صحبت‌های با لهجه اصفهونی حاج آقا با یه چشم بسته برگشتم سر جام تا بگیرم بخوابم که یادم اومد دیروز هم مثل الآن برا فرار کردن از کوره اتاق و "تش‌بادِ" پنکه سقفی که معلوم نیست کی بیفته و کف اتاق رو جارو کنه، اومده بودیم رو پشت‌بوم ولی صبح حوالی ساعت شیش‌ونیم متوجّه شدیم حاج خانوم خورشید، شمشیرش رو از رو بسته و با پنجه‌ی مبارکش صورتمون رو خش می‌ندازه تا یه خواب راحت نداشته باشیم! همون تش باد بهتر بود که! ولی الآن دیگه گول نمی‌خورم پناه می‌برم به سپر دیوار تا از پنجه‌ی تیز و داغ خورشید در امان باشم؛ بزار جای صورتم اینقدر دیوار رو بخراشه تا خسته شه! اینجوری تا خود ساعت ده یه خواب راحت دارم هرچند بالاخره از دیوار بالا میاد تا اگه خواب موندم فراریم بده.

نگاه که می‌کنم می‌بینم همه به همین نتیجه‌ای که من رسیدم رسیدند و کنار دیوار مثل واهه‌ی بیابون جمعیت رو به خودش جذب کرده. جامو پهن می‌کنم و باز مثل جسد بی‌هوش میشم.

باز چی شده!  تو خواب و بیداری متوجّه می‌شم نسیم خنک سحرگاهی داره صورتم رو قلقلک میده ولی به جای اینکه سر زلف یار به دستش باشه! داره یه لیوان یه بار مصرف رو می‌چرخونه تا خواب رو از من و یک بار مصرف بودن رو از لیوان بگیره! سر می‌چرخونم لیوانه نزدیک یحیی است.

-یحیی بگیر این لیوان لامذهب رو!

یحیی یه مشت محکم نثار لیوان میکنه تا اگه کسی هم خواب مونده از تحفه‌ی لیوان بی‌نصیب نمونه. به ساعت نگاه می‌کنم شیش‌ونیم. به ما نیومده یه خواب راحت داشته باشیم. باز جسد میشم.

از خواب می‌پرم ساعت هشت‌ونیمه و هواپیمایی که احتمالاٌ خلبانش یادش رفته ارتفاع بگیره یه تشت پر از صدا رو خالی میکنه رو پشت بوم! پا میشم رخت خوابم رو جمع میکنم. به ما نیومده یه خواب راحت داشته باشیم!

یک خواب راحت طرح ضیافت تکمیلی مشهد

یک خواب راحت طرح ضیافت تکمیلی مشهد

یک خواب راحت طرح ضیافت تکمیلی مشهد



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمدمهدی محمدی ( پنج شنبه 90/6/3 :: ساعت 12:0 عصر )

»» بهلول و مسجد هارون الرشید

بهلول و مسجد هارون

بهلول قهرمان امر به معروف و نهى از منکر، بهلولى که جهاد نفسانى کرد و منصب پرعظمت و پر طمطراق قاضى القضاتى را که در حکم رئیس قوه قضائیه در سرتاسر جهان اسلام بود رد کرد و خود را به دیوانگى زد تا حکمى برخلاف ما انزل اللَّه صادر نکند روزى از اطراف قصر هارون‏الرشید عبور مى‏کرد، دید بناى عظیمى در حال احداث است و خود هارون الرشید دارد از پیشرفت کارها بازدید مى‏کند، بهلول تهیّت و خسته نباشیدى گفت و سؤال کرد، این بنار را به قصد چه امر خیرى مى‏سازید؟

هارون گفت مسجدى است که به قصد قربت مى‏سازم تا نزد خدا به عنوان عمل مثبتى در پرونده عملم ثبت شود.

بهلول به حجارّى (سنگ تراشى) مراجعه کرد و دستور داد، سنگى براى نصب بر فراز درب ورودى مسجد آماده کند، و در متن آن بنویسند "مسجد بهلول" این کار عملى شد، روزى هارون براى بازدید مجدد به ساختمان مسجد مراجعه کرد، دید سنگى بالاى درب نصب شده و مسجد را به نام مسجد بهلول معرفى کرده‏اند.

دستور داد بهلول را احضار کردند و با لحنى عتاب‏آمیز گفت: این چه عمل نابجایى است که انجام داده‏اى؟ کجاى این مسجد مال توست؟ بهلول گفت دیدى دروغ گفتى؟ تو ادعا کردى که من مسجد را براى رضاى خدا مى‏سازم، تو کار خودت را بکن اگر براى رضاى خدا باشد، نصب تابلو به نام دیگران روى شناخت خدا تأثیرى نخواهد گذاشت، برو در کارهایت اخلاص داشته باش!



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمدمهدی محمدی ( شنبه 90/4/4 :: ساعت 11:0 عصر )

<   <<   6   7   8      >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

بریده ام ..
یک شعر از استاد فاضل نظری
حاشیه ای بر دیدار یار...
چشم مشکین
نخل سوخته (عکس)
درمانی کو؟
چاره ی دل
آتشدان عشق
چهار دوبیتی یک نیایش...
بزم شاهانه ما...
اشعاری در پاسخ به شطحیات نجفی...
لب تشنه ی لطف...
نجوای من و دل...
دو جفت دوبیتی!
اول شناخت، سپس ازدواج!
[همه عناوین(39)]

>> بازدید امروز: 50
>> بازدید دیروز: 16
>> مجموع بازدیدها: 141469
» درباره من

پرستوی مهاجر
محمدمهدی محمدی
بسم الله الرحمن الرحیم "وَمَن یُهَاجِرْ فِی سَبِیلِ اللّهِ یَجِدْ فِی الأَرْضِ مُرَاغَمًا کَثِیرًا وَسَعَةً وَمَن یَخْرُجْ مِن بَیْتِهِ مُهَاجِرًا إِلَى اللّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ یُدْرِکْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلى اللّهِ وَکَانَ اللّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا" نامم مهدی است اما مهدی‌وار نزیسته‌ام... مادرم فاطمه است لکن در این آشفته‌ بازار دست محبتش را رها کرده و در شلوغی دنیا گمشده‌ام... بارها خدمت مولایم ثامن الٱمه مشرف شده‌ام اما گویی لیاقت آهوی مولا شدن را هم ندارم... پس می‌نویسم به قصد قربت که شاید باقیاتی باشد از برای روز وعده داده شده که سخت از بی‌توشگی‌ام پریشانم...

» پیوندهای روزانه

از تو بعـــید بود که بر مــن جفــــا کنی [25]
نامه ای به همسرم [51]
این روزهای من... [17]
آدم ها و حواها!! [14]
اندر حکایت عروسی قوم و خویش... [26]
بهتر ‌‌‌از کیمیا "مرحوم نخودکی" [14]
من یک زن هستم.... [34]
[آرشیو(7)]

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
ساعت یک و نیم آن روز
جاده خاطره ها
سلمان علی ع
بوی سیب
ســــــــــــــ ا مـــــ ع ســـــــــــــ و م
یادداشتهای فانوس
شهداشرمنده ایم _شهرستان بجنورد
مهاجر
گلابی نباشیم!
امید انتظار من
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
اخراجیها
مهدی چراغ‌زاده
اهالی اوسط
مهدی یاران
صل الله علی الباکین علی الحسین
پر شکسته
بر و بچه های ارزشی
مناجات با عشق
تَرَنّم عفاف
دانشجوی چابهار (ابراهیم جعفری)
مجنونـ نیامدنی استـــــ (محمد بوتیمار)
حقیقت تلخ (انجمن اسلامی دانشجویان چابهار)
حاج آقا مسئلةٌ
آسمونی تا بینهایت...(علیرضا جلولی)

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان