آنچه به عنوان سخن سردبیر نخستین شمارهی نشریهی پنجره کاغذی در سال تحصیلی جدید نگاشتم... تلاش کردم از صنایع ادبی در حد توان استفاده کنم.
انگار همین دیروز بود که با آمال و آرزوهای فراوان پا به عرصه دانشگاهی گذاشتم و با بستن پروندهی دوران دانشآموزی دوران پرتلاطم دانشجویی خود را آغاز کردم. هنوز بوی شروع دوران دانشجویی را به یاد دارم که چگونه با شن و ماسههای حاصل از استقبال طوفانی گونوی آن سال در هم آمیخته بود و نوید میداد شروع چهار و از شما چه پنهان پنج سال تحصیلی دور و دراز و طولانی را! حتی طولانی تر از فاصلهی بیستوچهارساعتهی خانه تا چابهار را... بویی البته نه به تندی بوی گازوییل اسکانیای برتر سال اروپا و نه به غلظت بوی سلفسرویس دانشگاه... مسیر را میگفتم! تکراری به مانند مسیر دوار پسزمینه ساعت و زیر فشار جبری مانند جبر حاصل از چرخش عقربههای ساعت و در گذری رو به تحول مانند زمان حاصل از چرخش همان عقربهها... و اما از اینها که بگذریم، بقچهای دارم پر از خاطرات خوب و بد. که اگر فرصت شد و باتری (چینی یا ژاپنیاش را خدا میداند!) ساعت عمرم اجازه داد و البته در این زمانه پر دردسر فرصتی پیش آمد آنرا باز میکنم تا به ویژه دوستان جدیدالورد را مهمان کنم بر سر خوان رنگین خاطراتم... خاطراتی ترش و شیرین و چرب و شور و البته نه به رنگارنگی جیرهی غذایی دانشگاه و نه چربتر از آشی که آشپز خوشرو آنرا به همراه یک وجب روغن بادآورده در ظرف غذایمان میریزد... هنوز فراموش نکردهام فصل امتحانات را که کسی جز دانشجویانی با دل آسمانی را توان کشیدن بار امانت آن نیست که گفتهاند: آسمان بار امانت نتوانست کشید.... هنوز فراموش نکردهام نواخته شدن شیشهی پنجرهی اتاق در خواب و کسلمان را که با قطراتی درشت و طوفانی سمفونی جذابی را خلق میکرد و من را به بیدار کردن دل در خوابم دعوت میکرد... لکن این جاری شدن سیل اشکهای سحرگاهی و سرد چابهار دیوار و کف اتاق را همانند پروبال گنجشکها بینصیب نمی گذاشت...! هنوز فراموش نکردهام کوچ زمستانی بهمن هشتادوشش از خانه به دانشگاه را که هرچند به سبب جا ماندن دلم در خانه نزد من سخت مینمود با گذر زمان و همنشینی با دوستان باصفایم این سختی رو به آسانی رفت تا جایی که با بازگشت به خانه متوجه شدم مرا دل دیگری هم بوده که نزد دوستانم در چابهار به جای مانده... گویی خداوند مرا را دو دل داده که یکی در خانه و دیگری نزد دوستان اسیر است... اما این اسیری برای من عین آزادی است چرا که به من میآموزد کنده شدن از زمین و زمان و پر کشیدن در آسمان عشق خداوندی و تبدیل شدن به نقطهای کوچک را و رها کردن کلک دل در دریای مواج حوداث دنیایی را...
چنین که همت ما را بلند ساختهاند
عجب که مطلب ما در جهان شود پیدا....