امروز باز روحم سرکشی میکند و گویی فکر جدا شدن از این کالبد خاکی را در سر میپروراند. امروز باز طوفانی بزرگ در دل کوچک من به پا میشود. من غریب در این عالم دیگر با این حال و هوای غریب خو گرفتهام. دیگر از این دنیای دون سیر شدهام و آرام آرام حتی این دم و بازدم تکراری را نیز از یاد خواهم برد. دیگر بر سر خواستههای نفسانی مشغول این جدال تکراری با نفس نخواهم شد. دیگر در کوچههای پر پیچ خم دنیایی که در هر پیچ آن خطری عظیم در کمیننشسته است گم نخواهم شد. روح من والا مقام تر از آن است که تیر پیکان دنیا توان دستیازیدن بدان را داشته باشد.
ای دنیا الوداع...
ای نفس سرکش الوداع...
ای لذّات زودگذر الوداع...
ای دنیا در قفس خاکی تو گرفتارم. ای دنیا چون بال پر پریدن ندارم در قفس شکنندهی تو گرفتارم. ای دنیا در قفس تو و گرفتار توام، آزاد نیم لکن آزادهگیام را با لذّات زودگذر تو معاوضه نخواهم کرد.
ای دنیا کوچکتر از آنی که توان بازداشتن چون منی از پریدن را داشته باشی چرا که خود محدود و گرفتار در بعد زمان و مکانی!
امّا بدان که این آرامش پیش از طوفان است که اندک زمانی حاکم خواهد بود... من ابعاد زمانی و مکانی تو را در هم خواهم شکست. روح من بزرگتر از آن است که گرفتار در این ابعاد بماند.
من به زودی بال و پر خواهم گرفت و همهی جذابیتهای تو را به کفتار و کرکسهای دونمایهی عادت کرده به قفست خواهم سپرد.
روح من دیگر تاب ماندن در قفس نظارهگر پرواز یاران بودن را تاب نخواهد آورد. منم مرغ مهاجری که دیر یا زود بال و پر خواهم گرفت و تو را پشت سر خواهم گذاشت.
مرا هجرتی باید به عالم والاتر...
سید عزیز چه زیبا گفت که:
وطن پرستو بهاراست واگر بهار مهاجر است از پرستو مخواه که بماند، پرستویی که مقصد را در کوچ میبیند از ویرانی لانهاش نمیهراسد. اگر مقصد پرواز است پس قفس ویران بهتر .