یک خواب راحت!
قطعهای اندر احوالاتم در طرح ضیافت مشهد که سعی کردم ادبی باشد!
یک آن از خواب میپرم و چشام رو میمالم تا پرده پلکم رو کنار بزنم و بتونم ساعت رو بخونم، سه و بیست دقیقه! یاد سحری میافتم که فقط د ه دقیقه دیگه برا گرفتنش فرصت داریم. دیشب ساعت یازده و نیم رفتیم حرم و تا ساعت یک و نیم مشغول دعا و راز و نیاز بودیم و بعد که برگشتیم مثل جسد بیهوش افتادیم تا الآن. به ما نیومده یه خواب راحت داشته باشیم.
-بچهها پاشید. پاشید ده دقیقه بیشتر وقت نداریم بریم سلف. دِ پاشید!
بازم به ساعتم نگاه میکنم تا مطمئن شم. درسته. این عقربهها هم که انگار تو قاپیدن زندگی بشر با هم مسابقه گذاشتند؛ فقط نمیدونم این دقیقهشمار و ساعتشمار با چه عقلی افتادن دنبال این ثانیهشمار که مثل بیکارا تو این زمین گرد تکراری هر شصت ثانیه یک بار برا دوتای دیگه زبون در میاره!!!
-برادر بِدّو!
بعد از خوردن سحری، تکرار قصهی کاه و کاهدان! خوندن نماز صبح و گوش دادن به صحبتهای با لهجه اصفهونی حاج آقا با یه چشم بسته برگشتم سر جام تا بگیرم بخوابم که یادم اومد دیروز هم مثل الآن برا فرار کردن از کوره اتاق و "تشبادِ" پنکه سقفی که معلوم نیست کی بیفته و کف اتاق رو جارو کنه، اومده بودیم رو پشتبوم ولی صبح حوالی ساعت شیشونیم متوجّه شدیم حاج خانوم خورشید، شمشیرش رو از رو بسته و با پنجهی مبارکش صورتمون رو خش میندازه تا یه خواب راحت نداشته باشیم! همون تش باد بهتر بود که! ولی الآن دیگه گول نمیخورم پناه میبرم به سپر دیوار تا از پنجهی تیز و داغ خورشید در امان باشم؛ بزار جای صورتم اینقدر دیوار رو بخراشه تا خسته شه! اینجوری تا خود ساعت ده یه خواب راحت دارم هرچند بالاخره از دیوار بالا میاد تا اگه خواب موندم فراریم بده.
نگاه که میکنم میبینم همه به همین نتیجهای که من رسیدم رسیدند و کنار دیوار مثل واههی بیابون جمعیت رو به خودش جذب کرده. جامو پهن میکنم و باز مثل جسد بیهوش میشم.
باز چی شده! تو خواب و بیداری متوجّه میشم نسیم خنک سحرگاهی داره صورتم رو قلقلک میده ولی به جای اینکه سر زلف یار به دستش باشه! داره یه لیوان یه بار مصرف رو میچرخونه تا خواب رو از من و یک بار مصرف بودن رو از لیوان بگیره! سر میچرخونم لیوانه نزدیک یحیی است.
-یحیی بگیر این لیوان لامذهب رو!
یحیی یه مشت محکم نثار لیوان میکنه تا اگه کسی هم خواب مونده از تحفهی لیوان بینصیب نمونه. به ساعت نگاه میکنم شیشونیم. به ما نیومده یه خواب راحت داشته باشیم. باز جسد میشم.
از خواب میپرم ساعت هشتونیمه و هواپیمایی که احتمالاٌ خلبانش یادش رفته ارتفاع بگیره یه تشت پر از صدا رو خالی میکنه رو پشت بوم! پا میشم رخت خوابم رو جمع میکنم. به ما نیومده یه خواب راحت داشته باشیم!