شعری سرودم که البته در آن از قافیه درست و حسابی خبری نیست! این روزها آشفتگی دل بر نظم عقلاییام غلبه دارد...
برو ناقص پی کامل بگرد و
دل از آمال دنیایی رها کن
برو بیدل پی آرام جان و
رها کن حبِّ ما غیرُه، رها کن
برو بیدار شو آسوده منشین
رها کن خویشتن از خود، رها کن
مشو با اهل دنیا همدم ای جان
رها کن کسب و این دکّان، رها کن
برو شکر خدا کن نازنینم
تو جستی این حقیر از غم رها کن
بیا بنشنین دمی، یادت مرا کشت
رها کن فکر من از من رها کن
ببین آتش زدی جانا به جانم
بیا جانم از این آتش رها کن
برو ساقی برو حافظ خمار است
بیا یار و مرا از غم رها کن
مران از خود پرستوی مهاجر
برِ او دانهی مهرت رها کن
بیت یکی مونده به آخر رو با تأکید بر کلمه حافظ بخونید.
تو بیت آخر به کسرهی بر توجه کنید.