سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدا خرد را نزد کسى به ودیعت ننهاد ، جز که روزى او را بدان نجات داد . [نهج البلاغه]
پرستوی مهاجر
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» امتحانی دیگر...

امتحانی دیگر زیر برف

داستان کوتاهی نوشتم در اظهار هم‌دلی با خانواده‌ی شهدای حادثه‌ی تروریستی اخیر که منجر به شهادت شهیدان مصطفی احمدی روشن و داریوش رضایی نژاد شد. حادثه‌ای که عرق شرم بر پیشانی حقوق بشر نشاند و طبل رسوایی مدعیانش را به صدا در آورد... توجّه کنید که کلیّه اسامی و اتّفاقات غیر واقعی بوده و تنها کلیّت آنچه واقع‌شده، در داستان قابل مشاهده است.

هیچ وقت جرأت نکرد آن عکس را ببیند، حتی وقتی در یک نظر 405 نقره‌ای در هم شکسته را دیده بود دل شکسته‌اش او را تا پای بی‌هوشی پیش برده بود... چطور امکان داشت؟ علی مگر با چه کسی دشمنی داشت..؟

به در خانه که رسید دنبال کلید در گشت و با پیدا کردنش در را باز کرد و در حین داخل شدن علی را دید که ناگهان جلوی او ظاهر شده! همیشه همین طور بود... این دو نفر با غافلگیر کردن یکدیگر از همه‌ی دنیا جدا می‌شدند تا دیگر دلیلی برای غصه خوردن باقی نماند. و این بار علی زودتر از همیشه از دانشگاه به خانه برگشته بود تا با گلی در دست روز تولدش که حتی خودش آنرا فراموش کرده بود را به او تبریک بگوید.

- علی آقا دست شما درد نکنه...

- خواهش می‌کنم. نرجس خانم این حرف‌ها چیه؟ نرجسِ من ارزش بیشتر از این حرف‌ها رو داره. بدو بریم زهره رو از مهد برداریم بریم بیرون غذا بخوریم... بدو بدو بدو!

این سه نفر آن روز، بعد از رستوران تا شب از 405 نقره‌ای سواری گرفتند تا یک روز پر خاطره‌ی دیگر به بیست‌وچهار سال زندگی نرجس اضافه شود و علی بیش از گذشته در دل این زن جا خوش کند. هرچند از وقتی علی به سازمان قول داده بود که تیم سریعتر پروژه را به اتمام برساند؛ او را کمتر می‌دید اما با فکر کردن به اینکه این پروژه چقدر برای کشور اهمیت دارد و همسرش چه نقش مهمی در تحقق آن دارد حسابی روحیه می‌گرفت...

صبح آنروز که هنوز نمی‌داند کی به شب رسید علی پیشانی او و زهره را بوسیده بود، اما نرجس این بار به جای دلگرم شدن، مضطرب شده بود و تا سوار شدن مرد زندگیش به ماشین، و رسیدنش به انتهای خیابان او را از پنجره دنبال کرده بود...

آسمان آن روز لباسی خاکستری به تن کرده بود و زمین را برای استقبال از بهاری دیگر با لباسی سفیدتر از لباسی که نرجس شش سال پیش به تن کرده بود می‌آراست...

زهره را زیر چتر به مهد رساند برای این دختر هنوز پوشیدن این لباس سفید هنوز خیلی زود بود، اما خودش به یاد روز اول زندگیش شروع به قدم زدن زیر برف کرد تا رسیدن به مدرسه حسابی می‌توانست دست نوازش آسمان بر چهره‌اش را حس کند...

به مدرسه که رسید دیگر برفی نمی‌بارید؛ انگار آسمان از نقشی که بر زمین زده بود پشیمان شده بود و این بار رنگ بی‌رنگی باران را به زمین می‌پاشید... همهمه‌ی بچه‌ها با صدای باران حسی عجیب را در دلش القا می‌کرد...

-هیسسس! با نام و یاد خدا درس امروز رو شروع می‌کنیم...

این جمله‌اش را باران ندید گرفت و به چیک چیک خود ادامه داد تا نرجس در این فکر کمی مکث کند... خدا... همان که همیشه حضور او را در لحظه لحظه‌ی زندگیش حس کرده بود... در چهره‌ی بچه‌های معصوم کلاس سوم ابتدایی... در صدای لغزش گچ بر روی تخته‌سیاه... در چهره‌ی همسرش علی... مردی که او را از هر کس دیگری زیباتر می‌دید...

صدای غژغژ گوشی را در کیفش شنید برادرش حسین بود...

-سلام نرجس جان... خوبی؟ کجایی؟

- مدرسه‌ام، چطور مگه؟

- هیچی، کارت داشتم خواستم ببینم کجایی؟ حالا بعدا بهت زنگ می‌زنم.

چرا حسین این ساعت به او زنگ زده بود؟ مگر چه کاری پیش آمده بود؟ احساس کرد سردردی عجیب به سراغش آمده... احساس کرد دیگر قادر به ادامه‌ی درس دادن نیست... مرخصی گرفت و به خانه برگشت حتی چترش را در مدرسه جا گذاشت تا چادر مشکیش زیر باران حسابی خیس شود...

سعی می‌کرد آرامش خود را حفظ کند بین راه چند بار به علی زنگ زده بود ولی جوابی نگرفته بود... با دانشگاه تماس گرفت...

-آقای عبادی یک ساعت پیش رفتند دانشکده مهندسی، احتمالا الآن سر جلسه امتحان هستند.

به دانشکده زنگ زد اما کسی جواب نمی‌داد؛ به خودش تلقین می‌کرد که همه در جلسه امتحان هستند و کسی نمی‌تواند به تلفن جواب دهد... غافل از اینکه امتحان فیزیک الکترونیک شاگردهای علی با آن انفجار مهیب لغو شده بود و نرجس را در امتحانی سخت قرار داده بود، امتحان بازی کردن نقش پدر برای زهره، امتحان ادامه دادن راه کربلاییان و عاشوراییان... امتحانی که علی در همان لحظه‌ی اول نمره قبولی‌اش را از آن گرفته بود...

نرجس دیگر طاقت نیاورد و هق‌هق شروع به گریستن کرد. هق هق این زن را آسمان از پشت پنجره دید و با او همنوا شد... آسمان هم شروع به سر کوبیدن بر پنجره‌ای کرد که هر روز نرجس از پشت آن انتهای خیابان را در انتظار رسیدن 405 نقره‌ای دید می‌زد...

"نرجس اکنون رباب کربلا و عاشورایی شده بود که مولایش آنرا تا ابد تاریخ و تا انتهای مکان پایدارش خوانده بود؛ زهره، سکینه‌ی زمان شد تا اشک یتیمیش بنیان سست رژیم سرسپردگان شیطان را بیش از پیش بلرزاند و علی... و علی، حسین این زمین پر آشوب، تا خون سرخ به ناحق ریخته‌اش در رگ تاریخ مذهب مظلوم جاری شود و درخت انتظار بیش از پیش سبز شود..."

شهید مصطفی احمدی روشن



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمدمهدی محمدی ( چهارشنبه 90/11/5 :: ساعت 4:17 عصر )

»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

بریده ام ..
یک شعر از استاد فاضل نظری
حاشیه ای بر دیدار یار...
چشم مشکین
نخل سوخته (عکس)
درمانی کو؟
چاره ی دل
آتشدان عشق
چهار دوبیتی یک نیایش...
بزم شاهانه ما...
اشعاری در پاسخ به شطحیات نجفی...
لب تشنه ی لطف...
نجوای من و دل...
دو جفت دوبیتی!
اول شناخت، سپس ازدواج!
[همه عناوین(39)]

>> بازدید امروز: 21
>> بازدید دیروز: 14
>> مجموع بازدیدها: 139762
» درباره من

پرستوی مهاجر
محمدمهدی محمدی
بسم الله الرحمن الرحیم "وَمَن یُهَاجِرْ فِی سَبِیلِ اللّهِ یَجِدْ فِی الأَرْضِ مُرَاغَمًا کَثِیرًا وَسَعَةً وَمَن یَخْرُجْ مِن بَیْتِهِ مُهَاجِرًا إِلَى اللّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ یُدْرِکْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلى اللّهِ وَکَانَ اللّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا" نامم مهدی است اما مهدی‌وار نزیسته‌ام... مادرم فاطمه است لکن در این آشفته‌ بازار دست محبتش را رها کرده و در شلوغی دنیا گمشده‌ام... بارها خدمت مولایم ثامن الٱمه مشرف شده‌ام اما گویی لیاقت آهوی مولا شدن را هم ندارم... پس می‌نویسم به قصد قربت که شاید باقیاتی باشد از برای روز وعده داده شده که سخت از بی‌توشگی‌ام پریشانم...

» پیوندهای روزانه

از تو بعـــید بود که بر مــن جفــــا کنی [25]
نامه ای به همسرم [51]
این روزهای من... [17]
آدم ها و حواها!! [14]
اندر حکایت عروسی قوم و خویش... [26]
بهتر ‌‌‌از کیمیا "مرحوم نخودکی" [14]
من یک زن هستم.... [34]
[آرشیو(7)]

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
ساعت یک و نیم آن روز
جاده خاطره ها
سلمان علی ع
بوی سیب
ســــــــــــــ ا مـــــ ع ســـــــــــــ و م
یادداشتهای فانوس
شهداشرمنده ایم _شهرستان بجنورد
مهاجر
گلابی نباشیم!
امید انتظار من
نهِ/ دی/ هشتاد و هشت
اخراجیها
مهدی چراغ‌زاده
اهالی اوسط
مهدی یاران
صل الله علی الباکین علی الحسین
پر شکسته
بر و بچه های ارزشی
مناجات با عشق
تَرَنّم عفاف
دانشجوی چابهار (ابراهیم جعفری)
مجنونـ نیامدنی استـــــ (محمد بوتیمار)
حقیقت تلخ (انجمن اسلامی دانشجویان چابهار)
حاج آقا مسئلةٌ
آسمونی تا بینهایت...(علیرضا جلولی)

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان